بستنی زعفرونی برای قرار گروهی
گلاب قسمت آخر.....
روزها گذشتن،خانوم بزرگ برگشت عمارت، اصلا من و مادرمو نگاه نميكرد...يه روز كه ارباب از سر زمينا برگشت عمارت همه رو جمع كرد تو حياط و اعلام كرد براي اخر هفته جشن عروسي من و گلاب برگزار ميشه. كل روستا دعوتن، غذاهاي رنگارنگ درست كنيد، نوشيدني و شراب ناب بذاريد، مطرب و رقاص بياريد.همه دست زدن و كِل كشيدن.خيلي خوشحال بودم اما همش يه استرسي ته قلبم بود..خانوم جانم از ذوق اشك ميريخت..ارباب اومد سمتم گفت اگه اتاقمون چيزي كم و كسر داره بگو تا تهيه كنم، گفتم نه همه چي عاليه فقط اون قاب عكسهاي خالي بايد پر بشن،گفت انشالله با عكسهاي عروسيمون پر ميشن،گفتم انشالله. در اتاقو بست و گفت گلاب ميخوام بعده عروسي ببرمت مشهد اما به كسي فعلا چيزي نگو..مخصوصا خانوم بزرگ..گفتم پس مادرم چي ميشه؟من مادرمو اينجا تنها نميذارم..گفت نگران نباش ميفرستمش يه جايي كه كسي نفهمه.گفتم باشه..گفت من برم مُلا صادقو بيارم فعلا محرم بشيم تا روز عروسي كه عقد ميشيم، گفتم چه عجله ايه اخه؟ گفت من ديگه طاقت ندارم،همين الانشم دير شده.خنديد و رفت..يه ربع بعد ثريا اومد تو اتاق،دستش يه لباس خوشگل بود گفت گلاب جان پاشو اينو بپوش موهاتم يكم درست كنم، اقا گفته تا برميگرده اماده باشي.ثريا صورتمو اصلاح كرد،لباسمو پوشيدم موهامو شونه كردم ،يه سنجاق خوشگلم زدم،يكم سرمه و رژ زدم و اماده شدم، خانوم جانم وقتي منو ديد اشكش ريخت، خودمم از نبوده اقاجانم بغض داشتم..خلاصه ارباب با مُلاصادق اومد.ثريا روي منو با يه پارچه ي توري پوشونده بود،خانوم بزرگ عصباني و پر از حرص يه گوشه نشسته بود..قرار بود تا روز عروسي صيغه بشيم اما ارباب تصميم گرفت عقد كنيم كه براي عروسي از صبح درگير عقد نباشيم كه خسته بشيم..
وقتي بله رو گفتم ابراهيم تور صورتمو زد بالا، وقتي منو ديد اروم گفت چطور اينهمه زيبايي تو اخه گلابم...بعداز عقد مادرم رفت خونه ي خالم،طيبه و طاهره هم رفتن شهر كه براي عروسيمون لباس اماده كنن، خانوم بزرگ انقد از من متنفر بود كه نميتونست منو ببينه،بخاطر همين با دختراش رفت.اون شب من تو اتاق مامانم خوابيدم..نصف شب احساس كردم يكي بالاسرمه،با ترس از خواب بيدار شدم ديدم ابراهيم كنارمه..ترسيدم گفتم اتفاقي افتاده؟گفت نه اومدم زنمو نگاه كنم،گلاب من خيلي خوشحالم كه تو مال من شدي،خيلي سختي كشيدي اما بهت قول ميدم ديگه ارامشت بهم نريزه،بغلش كردم،موهامو نوازش كرد و كم كم شد اون چيزي كه نبايد ميشد و ما تو دوران عقدمون با هم رابطه برقرار كرديم،بهترين حس دنيا بود زمانيكه بغلش بودم،درسته من دختر نبودم اما اونشب يه جوري برام گذشت كه انگار اولين بارم بود،همش قربون صدقم ميرفت و من از خدام بود كه اون شب هيچوقت صبح نشه..قبل از روشن شدن هوا رفت تو اتاقش و من با ارامش خوابيدم..صبح قبل از صبحانه حمام كردم و وقتي رفتم تو اتاق خجالت ميكشيدم نگاهش كنم،اونم كه ديد خجالت ميكشم گفت قربون اون شرم و حياي خانومم برم،بيا بشين كنارم،كاري كه قرار بود چند روز ديگه انجام بشه ما به پيشوازش رفتيم..هردوتامون خنديديم و صبحانه خورديم..غروب خياط اومد لباسمو اندازه گرفت و رفت،همه مشغول كار بودن،ابراهيم بدون توجه به كسي رفت اسبشو اورد با هم سوار شديم و رفتيم سمت جنگل و كلبه..به كلبه كه رسيديم منو بغل كرد برد تو كلبه، بهش گفتم واجب بود تو اين تاريكي هوا بيايم اينجا؟ گفت تو زن شرعي مني، من اربابم ،كسي نميتونه از كار من ايراد بگيره.. بعد اومد جلو دستاشو گذاشت دو طرف صورتمو گفت گلاب من طاقت ندارم،از ديشب كه با هم بوديم دلم ميخواد هرلحظه باهات باشم،اروم منو بوسيد و موهامو نوازش كرد،ديشبمون دوباره تكرار شد منم بدون هيچ اعتراضي وبا عشق همراهيش ميكردم،خيس عرق شده بوديم اما از هم سير نميشديم،كاش رو اون روزهاي خوش ميمونديم،كاش هيچوقت زمان سپري نميشد، كاش من و ابراهيم تا ابد تك و تنها تو اون كلبه زندگي ميكرديم.وقتي با هم تنها بوديم من از ذوق نفسم بند ميومد، خداروشكر ميكردم كه عمر غم و غصه هام سر اومده و خوشي بهم رو كرده.رسيدن به ابراهيم براي من ارزوي محال بود كه بهش رسيدم..اونشب ديروقت برگشتيم خونه و خوابيديم...صبح با صداي ثريا بيدار شدم كه منو صدا ميكرد..در زد و وارد شد، گفت گلاب جان بيا ارباب كارت داره، گفتم باشه شما برو منم ميام....
رفتم تو اتاق، گفت ببخش بيدارت كردم،من بايد برم سر زميناي بالا،براي ابياريشون به مشكل خوردن،تا غروب برميگردم،خياط كه لباستو اورد نپوش تا من برگردم.گفتم باشه منم تا اون موقع ميرم مامانمو ميارم.رفت و رفت و رفت،همه ي وجود من رفت و ديگه نيومد..اون روز من به كارام رسيدم، مادرم اومد غروب خياط اومد اما ابراهيم نيومد،شب شد بازم نيومد دلم اشوب بود،اكبرو فرستادم دنبالش،شب رفت و صبح برگشت اما خبري نشد،نزديك ظهر بود كه يكي از اهالي روستا جنازه ي عشق منو گذاشته بود رو گاري و اورد تو عمارت.گفت صبح رفتم از پشت خونمون هيزم بيارم جنازه ي اقا رو كنار درخت ديدم.بهش تيراندازي شده بود. من باورم نشد فكر كردم داره شوخي ميكنه منو بترسونه،رفتم جلو،يه كيسه روش بود زدم كنار،اما ازچيزي كه ديدم فقط جيغ زدم،صورتش سفيد و بي روح بود،كل لباسش خوني شده بود.تمام موهامو ميكشيدم،انقد صورتمو چنگ زدم خون اومده بود..صداش كردم گفتم مگه قول ندادي از اين به بعد تو ارامش باشم؟اين بود قولت؟اونروز تا غروب من تو حياط بالا سر ابراهيم گريه كردم،تمام زندگيم رفته بود ديگه هيچ دلخوشي نداشتم،كل عمارت خون گريه ميكردن،اهالي روستا جمع شده بودن و گريه ميكردن..شب طيبه و طاهره و خانوم بزرگ اومدن..خانوم بزرگ تا منو ديد شروع كرد به كشيدن موهام،ميگفت بدقدم پسرمو ازم گرفتي..من يه مرده ي متحرك بودم كه توان دفاع كردن از خودمو نداشتم..سه روز از مرگ ابراهيم گذشت،دقيقا روزي كه قرار بود عروسيمون باشه،كه خانوم بزرگم دچار ايست قلبي شد و فوت كرد.ديگه بدتر از اين نميشد.انقد اشك ريخته بوديم كه هيچ اشكي از چشمامون نميومد،من كه فقط با لباساي ابراهيم زندگي ميكردم،قاب عكساي خالي كه قرار بود عكس عروسيمون توش بذاريم با عكسهاي ابراهيم كه ربان مشكي بهش وصل بود پر شده بودن.تمام مدت تو اتاق كارش بودمو گريه ميكردم.چقد عمر خوشيهام كوتاه بود. نميدونم چجوري حالمو براتون توصيف كنم اما واقعا اونروزا زندگي نميكردم،فقط نفس ميكشيدم.دوماه بعد از فوت ابراهيم فهميدم باردارم،خدا ميدونه كه چقدر خوشحال بودم كه ثمره ي عشقم تو وجودمه،اما مردم بد نگاهم ميكردن چون من هنوز عروسي نكرده بودم.پسرم بدنيا اومد اسمشو گذاشتم صابر،چون ابراهيم خيلي اين اسمو دوست داشت..بهار و صابر كه بزرگتر شدن براي مدرسشون رفتيم شهر،مادرمم با خودم بردم
بچه ها درسشونو خوندن،بهار معلم و صابر حسابدار شد،ازدواج كردن و هركدوم دوتا بچه دارن و خوشبختن،درسته من هيچوقت عروس نشدم اما خوشحالم كه حتي براي سه روز زنِ عشقم بودمو ازش يه بچه دارم. طيبه چهار سال پيش مريض شد و فوت كرد ، با طاهره هنوز در ارتباطم، مادرم خداروشكر هنوز زنده ست اما خيلي حالش خوب نيست. صابر و بهار خيلي هواي منو دارن، اين داستانو ستاره دختره صابر براتون نوشته.منم همچنان با پيراهن ابراهيم و يادش زندگي ميكنم و ذره اي از عشقش تو قلبم كمرنگ نشده. ❤️
دوستان امیدوارم خوشتون اومده باشه.لطفا واسه حاجت دل منم دعا کنید🙏
...